آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
من کسی را دیده بودم چشم هایش شعر بود
سرخی لب ها و موهای رهایش شعر بود
زیر گل های قشنگ چادرش وقت نماز
مینشست و بیت بیت هر دعایش شعر بود
گاه گاهی خنده هایم را غزل میدید وگاه
اخم های بی مهابایم برایش شعر بود
عصر ها با سینی و فنجان کنارم مینشست
چای در فنجان نبود اما به جایش شعر بود
حرف میزد میشنیدم حرف هایش را ولی
بیشتر از آن صدایش را...!صدایش شعر بود
در خیابان راه میرفت و به گوش عابران
خش خش هر برگ خشکی زیر پایش ، شعر بود
خواب دیدم یک شب آمد یک غزل آورد و رفت...
خواب من از ابتدا تا انتهایش شعر بود
ریحانه ابوترابی
نوشته شده در دوشنبه 94/10/14ساعت
3:53 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |